غزل مناجاتی با خداوند کریم
چشیدم در حریمت طعم عشق لایزالی را کشیدم در غل و زنجیر، نفس لا ابالی را خـداوندا به شوق بـارش باران الطـافت تحمل کردهام این سالهای خشکسالی را زمانه از تو دورم کرده وشیطان فراوان است نمیجویم تو را، گم کردهام سیر جلالی را چه شبهای درازی را که بییاد تو سر کردم ببخش این سرکشی این سرخوشی این بیخیالی را برای درد دل کردن در این دنـیای وا نفسا به غیر از تو ندیدم هر چه گشتم این حوالی را چهل سال است بیتابانه دنبال تو میگردم چگونه شرح باید داد این آشفته حالی را چنان در زرق و برق زندگی غرقم که در سجده نمیبینم به جز گلهای رنگارنگ قالی را مرا تنها دو رکعت عشق روزی کن که دلتنگم تداعی کن بـرایم باز گـلبانگی بلالی را رهیده تیر عمرم از کمان و راهی گورم نیاوردم به دست ارزان من این قد هلالی را خدایا سال وفال وحال ومالم با تو خوش یُمن است نگیر از سرنوشتم بخت رام وبخت عالی را به سمتت آمدم با کوله باری از نبودنها فقط روی سیاه آوردم و دستان خالی را من از دیدار عزرائیل و از محشر نمیترسم که دارم بر سر خود سایۀ مولی الموالی را |